جدول جو
جدول جو

معنی تنگ بستن - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ بستن
(اِ قَ / قِ بَ دَ)
تنگ کشیدن. تنگ برکشیدن. استوار ساختن زین اسب با بستن نواری مخصوص. بستن و محکم ساختن تنگ اسب و آماده ساختن اسب را جهت سواری و کارزار:
به زین بر، ببستند تنگ استوار
بگفتند و رفتند زی کارزار.
فردوسی.
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال هنر بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ اسب فراق
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ دست
تصویر تنگ دست
فقیر، بی چیز، تهیدست، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگر بستن
تصویر سنگر بستن
در امور نظامی ساختن سنگر، آماده کردن سنگر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سَ بَ سَ نِ / نَ دَ)
گلوله باران کردن جایی را. در زیر آتش توپخانه قرار دادن مکانی را: توپ بستن محمدعلیشاه مجلس شورای ملی را در مبارزه باآزادیخواهان و مشروطه طلبان. رجوع به توپ بندی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
کم بخت و بی نصیب و بدبخت و تهی دست. (ناظم الاطباء) :
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
(بوستان).
رجوع به تنگ بختی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ سَ)
دهی از دهستان ریملۀ بخش حومه شهرستان خرم آباد است که 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه:
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی.
خاقانی.
تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن.
سلمان (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
رنگ ثابت. ثابت رنگ. آنچه دارای رنگ پایدار باشد. رنگ نرو:
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاه است جبه ولی رنگ بسته.
خاقانی.
و رجوع به رنگ بست و رنگ بست کردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
رنگ بست بودن. رجوع به رنگ بست شود:
رنگی به رنگ بستی رنگ شکسته نیست
مهتاب را همیشه به یک رنگ دیده ایم.
خالص (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ تَ)
بهره و نصیب جستن از چیزی. (بهار عجم). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود:
در و دیوار بوی گل گرفت از جستن رنگش
ز سیلابی که زآن کو بگذرد رنگ گلاب آید.
محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ تَ کَ دَ)
ممانعت کردن. جلوگیری نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) ، آماده کردن سنگر و پناه گرفتن در آن. (فرهنگ فارسی معین). برآوردن سنگر در مقابل دشمن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مفلس و تهی دست و بی نوا، دین دار. (ناظم الاطباء). وحید در حاشیۀ خسرو و شیرین نظامی ص 43 آرد: تنگ آستین بودن، کنایه از عصمت و بخشش نکردن. ضد فراخ آستین بودن که سخاوت است:
پرندش درع و از درع آهنین تر
قباش از پیرهن تنگ آستین تر.
نظامی.
رجوع به تنگ و تنگ آستینی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ دَ)
تنگ شدن. کم وسعت گردیدن. ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن:
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ ؟
اسدی.
این همه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته به یک نفس گردد.
خاقانی.
، سخت و دشوار گشتن. تنگ شدن. در مضیقه شدن:
بگشتند از اندازه بیرون به جنگ
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
- تنگ گشتن جهان بر کسی، تنگ شدن عالم بر او. سخت و دشوار شدن جهان بر وی:
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ.
فردوسی.
ز هر سو به تنگ اندر آورد جنگ
برو بر جهان گشته از درد تنگ.
فردوسی.
- تنگ گشتن کار، تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری: چون کار بر... تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. (تاریخ سیستان).
، غمگین گشتن. آشفته خاطر گردیدن. اندوهناک گشتن. و با دل ترکیب شود:
دل شیده گشت اندر آن کار تنگ
همی بازخواند آن یلان را ز جنگ.
فردوسی.
رجوع به تنگ شدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ /دِ)
تیغ و آئینه و امثال آن که موریانه خورده باشد. (آنندراج). پوشیده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء) :
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
بنه بست زین کوی هفتاد راه
به هفتم فلک برزده بارگاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
مرکّب از: تنگ، بار + بست، مخفف بسته، صفت بار و کالا: تنگ بست فروختن، فروختن در دکان نه در انبار که خرج برگردان و حمالی بر آن تعلق گیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ تَ / تِ)
چاروایی که آنرا زین نهاده و تنگ آنرا بسته باشند و در این حالت آمادۀ سواری یا بار بردن است:
تا اسب تنگ بسته نگیرم ز مدح میر
نگشایم از خرک جرس هجو تنگ تنگ.
سوزنی.
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و از نوار فروماند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ / خِ زَ دَ)
معروف است. (آنندراج). پوشیده شدن فلز یا آئینه از زنگ. تشکیل یافتن قشری بر سطح فلزات بسبب تأثیر هوا یا رطوبت. رجوع به زنگ زدن شود، در ولایت رسم است که چون شاطر یا پهلوان به کمال فن می رسد زنگ می بندد به خلاف هندوستان که شاطران اینجا در زنگ بستن حصول کمال شرط ندانند و در اصل بابای ریش سفید شاطران است و به مجاز بمعنی امتیاز یافتن در کاری مستعمل، می گویند اگر این کار از دست تو برآمد زنگ میتوان بست و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
بستن مادۀ ملون مخصوص به موهای سر و صورت برای سیاه کردن آن. رجوع به رنگ ذیل معنی وسمه و حب النیل شود، فایده برداشتن. نفع گرفتن
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ کَ بِ نَ / نِ زَ دَ)
فوطه برمیان بستن گاه شستشو، چنانکه در حمام. گره بستن لنگ بر کمر. پوشیدن قبل و دبر و قسمتی از دو ران را
لغت نامه دهخدا
(سَ گُ دَ / دِ)
برآوردۀ با سنگ چنانکه دیوارۀ چاهی یا کنار رودی. (یادداشت بخط مؤلف) : و علل و مشرف و شحنه پدید کرده بوده حاصل برای عمارت سنگ بست و پل. (تاریخ طبرستان).
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بند بستن
تصویر بند بستن
طمع بستن و توقع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ دست
تصویر تنگ دست
فقیر، تهیدست، مفلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ بست
تصویر سنگ بست
محکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنه بستن
تصویر بنه بستن
کوچ کردن و سفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
محوطه ای که با دیوار سنگی احاطه کرده باشند سنگچین، استوار محکم: دژ سنگ بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگ بستن
تصویر لنگ بستن
فوطه بر کمر بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگر بستن
تصویر سنگر بستن
آماده کردن سنگر و پناه گرفتن در آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ بسته
تصویر سنگ بسته
((~. بَ تِ))
محوطه ای که با دیوار سنگی احاطه کرده باشند، سنگچین، استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
کوچ کردن، کوچیدن، حرکت کردن، سفر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکه خوردن، جست و خیز ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
یارگیری کردن در بازی، دعوا و جنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
محکم بستن
فرهنگ گویش مازندرانی
خارج کردن مواد غذایی و املاحی که به مرور در گلوگاه و زیرحلق
فرهنگ گویش مازندرانی
یکه خوردن، تعجب کردن، از تعجب برجای خشک شدن
فرهنگ گویش مازندرانی